بسم رب المهدی (ع) آنان که یک عمر مرده اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان(ع)

تاريخ : جمعه 20 دی 1392برچسب:, | 11:27 | نویسنده : علی اکبر |
بسم رب المهدي (ع) عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو و اين هر دو عقل و عشق را خدا آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود اگر چه عقل نيز اگر پيوند خويش را با چشمه خورشيد نبرد عشق را در راهي كه مي رود تصديق خواهد كرد آنجا ديگر ميان عقل و عشق فاصله اي نيست. شهيد سيد مرتضي آويني عجل في فرج مولانا صاحب الزمان (ع)

تاريخ : سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, | 9:19 | نویسنده : علی اکبر |
بسم رب المهدی (ع)

 

 

يك روز ُ تنها يك روز مانده ارباب عزیزم ...

چقدردلم برای روضه تنگ شده است ....

 

عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (ع)

 

 



تاريخ : یک شنبه 12 آبان 1392برچسب:, | 9:25 | نویسنده : علی اکبر |

بسم رب المهدي(ع)

پروانه ها از ازل بي پروايند آن سان كه دم تيغ سينه مي گشايند تا درد را جرعه جرعه بنوشند

تا قلب هاشان نفس نفس در كام مرگ بيصدا شود اما جراحتي بر عشق

شورانگيز شان " حسين " ننشيند...

عجل في فرج مولانا صاحب الزمان (ع)



تاريخ : سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, | 11:32 | نویسنده : علی اکبر |

خدایا !

 

  من به یک لیلی محتاجم...



تاريخ : سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, | 22:19 | نویسنده : علی اکبر |

بسم رب المهدی(ع)

تو چه می دانی ای دل بی درد! 

کاش برای یکبار هم که شده عاشق می شدی!

چرا که عشق،جنون می آورد و این همان چیزیست که تو را به سرمنزل جانان می رساند.

عاشقی،دیوانگیست و دیوانگی یعنی رهایی از خود،

یعنی سبکبالی از تعلقات،

یعنی بیرنگی،

یعنی تهی از تهی شدن...

و اگر عاقلانه بیندیشی درخواهی یافت که راهی جز دیوانه شدن نداری،

پس زیستن تو فقط و فقط به عاشقیست...

عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان(ع)



تاريخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, | 14:59 | نویسنده : علی اکبر |

بسم رب المهدی (ع)

اگر جانم را هم بگیرند، دست از ولایت

نخواهم کشید...

رهبرم!

خونی که در رگ من است هدیه به رهبر من

است...

امام من !

مرجع من!

جانم را در طبق اخلاص به پیشگاه ولایتت

تقدیم می کنم...

جان ایران!

از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن...

عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (ع)



تاريخ : چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, | 14:37 | نویسنده : علی اکبر |

بسم رب المهدي (ع)

 چقدر بي تابي دخترم ! اين همه دلشكستگي چرا؟

 مگر دستهاي كوچكت در امتداد نيايش عمه، تنها از خدا ، آمدن بابا را طلب نكرد .

اينك آمده ام در ضيافت شبانه ات ، در آرامش خرابه ات .

كوچك دلشكسته ام ! پيشتر نيز با تو بودم ،

من ديدمت شعله بر دامان و سوخته تر از خيمه ،

آه مي كشيدي و در آميزه خار و تاول ، آبله و اشك ، صحراي سرگردان را به اميد سر پناهي ، مي سپردي .

نازدانه تازيانه خورده ام ! امشب طولاني تر از شب يلداست .

فرصت خوب قصه گفتن ، مگر هرشب با قصه هاي شيرين بابا پلك هاي مهربانت را با لبخند هاي نرم نمي بستي .

يك امشب تو قصه بگو ، بگو چند روز سفر ، بي همراهي بابا ، چگونه گذشت ؟

دختركم ! حالا چرا گريه ؟

نيامده ام اشك هايت را ببينم . بي تابي تو را بر نمي تابم .

در راه صبوري ات را مي ديدم ، شكيبايي ات را مي ستودم .

ديدم كه گرسنگي و تشنگي ، بهار چهره ات را پاييزي كرده بود كه ناگهان سيلي سنگين نامردانه بر گلبرگ گونه ات نشست .

دمي چشم فرو بستم .

صفير تازيانه كه در فضا پيچيد و خط كبودي بر شانه هاي ظريف و شكننده ات نشست گفتم دخترم خواهد شكست .

آه ! چقد صبورانه از متن اين همه حادثه و خطر گذشتي  مثل شكيب مادرم ، مثل صبوري خواهرم ...

راستي چقدر عمه را شرمسارم كه تمام راه ، پنهاني گريست و همه اشك هايش را در قلبش ريخت ،

چقدر شرمسارم ، پرستار غمگسار و داغدار را .

مهربان دلشكسته ام ! صبور صميمي ! مسافر غريب و كوچك من ! مگر نگفتي بابا كه آمد آرام مي گيرم .

اين همه نا آرامي جرا؟ مگر نگفتي بابا كه آمد سر بر دامانش مي گذارم و مي خوابم ؟

نه ، نه ، دختركم نخواب ! مي دانم اگر بخوابي ، ديگر عمه نمي خوابد .

مي دانم خواب تو ، خواب همه را آشفته مي كند .

نه ، نخواب دخترم !

بگذار لبان چوب خورده ام ، امشب ميهمان بوسه اي باشد از پيشاني سنگ خورده ات ،

از گيسوي پريشان چنگ خورده ات ، از شانه معصوم تازيانه ديده ات ، از صورت رنگ پريده سيلي خورده ات .

بگذار امشب ، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم .

نه ،  دخترم ! نخواب ، بگذار بابا بخوابد .

 عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (ع)



تاريخ : یک شنبه 30 تير 1392برچسب:, | 20:7 | نویسنده : علی اکبر |

 

بسم رب المهدی (ع)
 
زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیرغایب مفرد کند شهید کند
 
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین ، مدتی مدید کند
 
به دستمال نسیم آمده است این پاییز
که زخم های اناریت را سپید کند
 
میان بقچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم ، گل زخم تو را خرید کند
 
زده ست خیمه براین باغ ، ابری از اندوه
که ردپای تو رانیز ناپدید کند
 
زمانه خواست که در خانقاه تاول ها
تو را مراد کند ، درد را مرید کند
 
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد ؟
خدا نصیب غزل مصرعی جدید کند
 
حدیث توست اگر قصه سازد از منصور
مقام توست اگر وصف بایزید کند
 
خدا نخواست سرت را فقط بگیرد خواست
که ذره ذره تمام تو را شهید کند
 
                                                     محمد سعید میرزایی
 

عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (ع)



تاريخ : یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, | 19:13 | نویسنده : علی اکبر |

بسم رب المهدی (ع )

تو مرا دوست داری می دانم .

تو مرا خیییییلی دوست داری و من چه سعادتمندم که معشوق عاشق ترین صادق عالمم .

کی می شود که من هم عاشق شوم ؟

عاشق تو !

اصلا آیا من می توانم که عاشق شوم ؟

یا تو عشق را تنها از آن خویش می دانی ؟

عقل را هر جایی کاری بر نمی آید !

من می خواهم شیدایی را ،

 دیوانگی را ،

 رهایی را در اوج اسارت تجربه کنم !

من می خواهم اسیر باشم !

اسارت آرزوی دیرینه من است !

قفس  می خواهم !

شکست را می خواهم !

من طوق می خواهم !

به من طعم حقارت را بچشان !

درماندگی ، بیچارگی ، دربه دری ، استیصال ، تنهایی ، بی کسی ....

من هر آنچه را که به زانو در می  آورد این طینت خاکی را در مقابل تو می خواهم !

 گفت هر بلایی کز تو آید رحمتیست

هر که را رنجی دهی خود راحتیست

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با عشق تو پیوندم زنند

 مگر نه اینکه آفریدی از برای اینکه بیازمایی مرا در بلیات ؟

الهی و ربی من لی غیرک !   ارحم عبدک الضعیف  الذلیل الحقیر المسکین المستکین المستجیر !

مگر نه اینکه آفریدی این کمترین را تا به او رحم کنی ؟

و مگر نه آنکه مرا آفریدی تا عبادت کنم تو را ؟

 من حاضرم !

آماده ام !

مرا بیازما در هرچه می لنگم ، مرا محک بزن با هر چه که سخت تر است !

تو خود به من گفتی ؛ در آن نامه زیبا که خلق الانسان فی کبد !

من در این سیاره رنج صبورترین باید باشم !

خوان رحمتت را بر من بگستران در این امتحان سخت که تو ارحم الراحمینی و منشاء رحمت !

از من طلا ساز ! با بالاترین عیار !

تا به مقام بندگی نائل آیم !

تا اهل به عبادت بهترین خالق و مهربان ترین عاشق باشم !

بیفکن !

طوق بندگی را به گردنم بیفکن تا برای همیشه با تو باشم و از آن تو !

تو که از آن بالا می بینی همه آن چیزی را که من نمی توانم ببینم شاهد باش که چه بود ، چه می شود و چه خواهد شد ...

عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (ع)

 



تاريخ : یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, | 13:17 | نویسنده : علی اکبر |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد